سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فانوس عشق
پندارمااین است که مامانده ایم وشهدامرده اند،اماحقیقت امراین است؛شهداهرگزنمیمیرند...
قالب وبلاگ

 شلمچه بودیم!

شیخ اکبر گفت:"امشب نمیشه کار کرد. میترسم بچه ها شهید بشن". تو تاریکی دور هم ایستاده بودیم و فکر میکردیم که صالح گفت: یه فکری! همه سرامونو بردیم توی هم. حرف صالح که تموم شد، زدیم زیر خنده و راه افتادیم. حدود یک کیلومتر از بلدوزر ها دورشدیم. رفتیم جایی که پر از آب و باتلاق بود. موشی هم پیدا نمیشد. انگار بیابون ارواح بود. فاصلمون با عراقیا خیلی کم بود؛ اما هیچ سروصدایی نمی اومد. دور هم جمع شدیم. شیخ اکبر که فرماندمون بود گفت: یک، دو، سه. هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای هممون زلزله به پا کرد. هرکسی صدایی از خودش درآورد. صدای خروس، سگ، بز، الاغ و...

چیزی نگذشته بود که تیربارا و تفنگای عراقیا به کار افتاد. جیغ و دادمون که تموم شد؛ پوتینا رو گذاشتیم زیر بَغَلمون و دویدیم طرف بلدوزرا. ما میدویدیم و عراقیا آتیش میریختند. تا کنار بلدوزرا یه نفس دویدیم. عراقیا انگار اون شب بلدوزرا رو نمی دیدند. تا صبح گلوله هاشونو تو باتلاق حروم کردند و ما به کیف و خیال آسوده تا صبح خاکریز زدیم.

 


[ سه شنبه 95/12/10 ] [ 11:38 صبح ] [ فائزه گودرزی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

یک هیچ بزرگ، آنچنانی که منم...
موضوعات وب
لینک دوستان
امکانات وب


بازدید امروز: 55
بازدید دیروز: 23
کل بازدیدها: 102540